وبلاگ سپهر حزب الله نوشت: شهید محمد بهروز لایقی؛ قاری قرآن، بسیجی نمونه و ذاکر با اخلاص اهل بیت (ع)، یکی از رزمندگان شجاع جبهه اسلام در سالهای دفاع مقدس ملت ایران، که در عملیات والفجر 8 در بهمن سال 1364، مجروح شده بود پس از بازگشت به تهران و بهبودی مجروحیت، دوباره به جبهههای نبرد حق علیه باطل بازگشت.
وی در نبرد کربلای 5 که با رمز یا زهرا (س) در دی ماه سال 1365 انجام شد همراه با دیگر رزمندگان لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، در گردان شهادت به فرماندهی سردار شهید جواد صراف در منطقه عملیاتی شلمچه و در کانال پرورش ماهی، به مقابله با دشمن و دفاع از میهن اسلامی میپرداخت.
این شهید والامقام که ارادت خاصی به ساحت مقدس حضرت صدیقه طاهره، فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) داشت، در این عملیات و به هنگام نبرد با دشمن، در اثر اصابت ترکش به بازو و پهلویش در 25 دی سال 1365 به شهادت رسید.
تصاویری که در پیش روی خود مشاهده میکنید، ساعتی پس از شهادت شهید محمد بهروز لایقی، توسط دوربین عکاسی مداح اهل بیت (ع)، حاج محمدرضا طاهری که در آن ایام در واحد تبلیغات گردان شهادت، لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مشغول فعالیت بوده است، از پیکر مطهر این شهید به ثبت رسیده است:
شهید موحد یک عادتی که داشت پشت بیسیم با کد حرف نمیزد. یکی از بچهها میگفت: دیدم علی پشت بی سیم راحت حرف می زند. گفتم: برادر چی میگی؟! با کد صحبت کن. گفت: من موحدم، کد مد هم بیلمیرم
در هشت سال دفاع مقدس حوادثی رخ داده است که بسیاری از آن لحظهها برای همیشه در تاریخ محبوس خواهد شد و کسی نمیتواند از آن با خبر شود. چرا که اغلب افرادی که در حین ماجرا حضور داشتهاند یا شهید شدند و یا به نوعی از دنیا رفتهاند. اما وقایع دیگری هم هست که در دل رزمندگانی است که هنوز به لطف خدا در قید حیات هستند و میتوان در مورد جنگ از آنها پرسید. افرادی که رسالتشان ثبت آن دوره طلایی ملت ایران و ایثار فرزندانی است که در گمنامی به خون خود غلتیدند تا ذره ای از خاک کشورشان را به دشمن ندهند.
گفتوگویی که خواهید خواند با رزمندهای است از دوران دفاع مقدس، آقای بهزاد کتیرایی که لطف کردند و با یادآوری آن روزها با ما به صحبت نشستند.
بهزاد کتیرایی هم رزم شهید علی موحد دانش
*عملیاتی که مورد توجه قرار گرفت
موفقیت در عملیات بازی دراز به لحاظ نظامی مهم بود و این پیروزی بسیار مورد توجه امام(ره)، شهید بهشتی و دیگر مسئولین قرار گرفت. به همین خاطر برای اینکه رزمندگان را خوشحال کنند و در حقیقت خسته نباشیدی بگویند برنامه دیدار با امام تدارک دیده شد. خوب ملاقات با امام بهترین چیزی بود که میتوانستند با آن بچهها را خوشحال کنند. از جمله کسانی که آن روز آمدند دست بوس امام، شهید حاج بابا، شهید حسین طاهری، شهید علی موحددانش بودند.
*شهید حاج بابا واقعا یک اسطوره بود
بنده توفیق این را داشتم که در جبهه با عزیزان زیادی برخورد داشته باشم از جمله شهید حاج بابا. او واقعا یک فرمانده و به لحاظ نظامی فردی کار بلد و شجاع بود. انگار از هیچ چیزی نمیترسد، اسلحه کلاش را می انداخت روی دوشش و با چندین عراقی میجنگید. یک معاون افغانی هم داشت به نام سبزهبین که او هم انسان جالبی بود. شهید حاج بابا حتی در تاریکی شب سرش را پایین نمیآورد و دلاورانه میجنگید. کردها بسیار به شهید حاج بابا علاقمند بودند. او واقعا یک اسطوره بود.
*عرفان واقعی خانقاهش بازی دراز است
شهید بهشتی وقتی با بچههای بازی دراز دیدار میکند و احوالات عرفانی آنان را میبیند جمله ای را میگوید که: «عرفان واقعی خانقاهش بازی دراز است» اما تعبیر خانقاه برای برخی ها اشتباه جا افتاد. منظور او خانقاه یعنی محلی برای هو کشیدن نیست. بلکه منظور معنی مجازی این مکان است که در اشعار شعرای بزرگ هم به کار رفته است. بازی دراز واقعا ارتفاعات صعب العبوری بود و بچهها اگر ایمانشان نبود قدرت دیگری برای فتح آن منطقه نداشتند.
بقیه قشنگه برید ادامه مطلب..............................
برای مشاهده عکس در ابعاد اصلی روی آن کلیک کنید
خاطرات جانسوز همسر شهید یونسی را با یکدیگر مرور میکنیم.
با اینکه خودم با 19 سال سن تا آن موقع هیچ جنازهای را از نزدیک ندیده بودم و از دیدن جنازه میترسیدم، اما از خدا خواستم به من و بچههایم تحملی بدهد تا با دیدن شوهرم بتوانیم سر پا بایستیم....
گاهی اوقات که مشغول مرور تاریخ جانفشانیهای فرزندان روحالله میگردی، ناخودآگاه بند دلت با حماسهای عظیم گره میخورد، حماسهای که روح و جان شیعه با آن مأنوس است. وقتی خاطرات خانم سکینه عبدی همسر جانشین دلیر گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا «سردار شهید نورعلی یونسی» را میخوانی، یاد صحرای کربلا و یاد وداع زینب کبری(س) در گودال قتلگاه میافتی.
چه سخت است حال عاشقی دلباخته که معشوقش بیجان در برابر او ... .
مطالب تکاندهندهای که در ادامه میآید، گزیدهای از دلگویههای جانسوز همسری است که در کتابی با عنوان «برای خداحافظی بر میگردم» به قلم ابوالفضل قنبرنژاد و با همت کنگره شهدای مازندران به چاپ رسیده است.
بقیه در ادامه مطلب.......................
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در دوران دفاع مقدس هر کسی سلاحی در دست داشت، با آن به میدان میآمد؛ یکی قلم داشت میآمد تا بنگارد مقاومت رزمندهها را؛ یکی دوربین داشت، میگذاشت روی دوشش و از صحنههای مقاومت، عکس و فیلم میگرفت؛ همه اینها جانشان را کف دست میگذاشتند و میرفتند. شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» خبرنگار و عکاس دفاع مقدس است که لحظه شهادتش در عملیات «بدر» توسط همسنگرش «محمدحسین حیدری» به ثبت رسیده است.
بقیه در ادامه مطلب.......................
به گزارش فرهنگ نیوز؛ سرهنگ خلبان شهيد ابراهيم فخرايي، افسری رشید از خطه ی خراسان بود كه متاسفانه آن گونه كه شايد مورد تجلیل و تکریم قرار نگرفته است. برادر ویٰ جواد فخرایی نیز در لباس پاسداری از انقلاب اسلامی شربت شهادت پوشید. شهيد ابراهيم فخرايي به تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۶۵ در عمليات كربلاي ۵ بال در بال ملائک گشود. خاطره رشادت ايشان براي رهاندن يگانهايي از محاصره دشمن زبانزد سرداراني پیشکسوت دفاع مقدس است. وی در سال های نخستین جنگ، افتخار همرکابی با شهيد علی اکبر شيرودي را داشت.
تا همین ۳۰ سال پیش میتوانستی اطراف میدان سعدآباد مشهد پیدایش کنی اما حالا برای دیدنش باید بروی قطعه ۲۶بهشتزهرای تهران. مسعود، پسر حالا۲۸سالهاش میگوید «اینکه بابا اینجاست از کوچکی دنیاست! روبهروي شهيد صياد شيرازي، كنار شهيد آويني و شهداي نيروي هوايي؛ دوستان قديمي دوباره دور هم جمع شدهاند.»
حجتا... بود به وقت اردیبهشت ۱۳۳۵ اما توي شناسنامه شد ابراهيم چهارمین پسر خانواده حاجیوسف فخرایی.
کودکیاش به شیطنتهای بچگی گذشت و نوجوانیاش به کشتی. جوان که شد هوای پریدن کرد؛ آمد چهارزانو نشست روبروی چای خوردن عصرانه حاجیوسف. بریده روزنامه كيهان را گذاشت پیش پدر و گفت: با اجازه شما ميخوام به نظام بروم!
بقیه در ادامه مطلب..............
مرحله دوم عملیات فتح المبین بود. سال 61 . در این علمیات قرار بود سایت های 4و 5 آزاد شود. آن روزها، اهواز در تیررس دوربردهای عراقی ها بود. اتفاقاً شبی كه عملیات شروع شد، شب جمعه بود. ما را بردند دعای كمیل. بعد از دعا، مسیری را كه طی كردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم، پیاده بردند تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت 11 تا 3 صبح فردایش پیاده روی كردیم. در داخل شیاری، مار را صف كردند. فكر می كنم حدود پنجاه متری با دشمن فاصله داشتیم.
ساعت حدود 4:30 صبح بود كه عملیات آغاز شد. عملیات كه آغاز شد، دشمن امانمان نداد، توپ و خمپاره بود كه زمین و زمان را پر از دود و آتش كرده بود. آن روز با حملة عاشقان های كه بچه ها كردند، 3 خاكریز دشمن را پی درپی و بدون مقاومت گرفتند، به خاكریز چهارم كه رسیدیم، كار كمی سنگین شد.
مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امكاناتی كه تصورش را بكنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 6:30یا 7 صبح بود. چشمم به گلوله آتشینی افتاد كه با سرعت به طرف من می آمد، بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بكشم. قبل از اینكه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از آن گلوله به من اصابت كرد و به پشت افتادم روی زمین.
خون بود كه توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت. بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود. یكی از رزمنده ها هم تركش خورده بود و كنارم دراز كشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین كه نمی توانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم. فكر می كردم خونی كه به هوا پاشیده، از رزمند های بوده كه در كنارم افتاده است.
از او پرسیدم: برادر رزمنده چی شده؟ من در آن لحظه كاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی شدم. او هم كه می دانست چه اتفاقی افتاده، از دلش نمی آمد كه ماجرا را مستقیم به من بگوید.
گفت:« خودت نگاه كن » و دستش را زیر سرم گذاشت و بلند كرد تا خودم ببینم. كمی بلند شدم. مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او. ولی وقتی مسیر خون را كه پی گرفتم، رسیدم به پای راست خودم. دیدم پای راستم، تقریباً از زانو به پایین نیست، خواستم پایم را تكانی بدهم كه تكة گمشده اش را ببینم، احساس كردم پایم كاملاً بی حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمنده ام پرسید: «چی شده ؟»
گفتم: « پایم نیست، اما چرا اصلاً درد ندارم ؟»
در همین حال و روز بودم كه علی اكبر خمسه كه در عملیات بعدی شهید شد از راه رسید و بالای سرم نشست. سرم را روی دامانش گذاشت. شروع كرد به پاك كردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: «مرا می شناسی ؟ »
گفتم : « راستش، درست نمی توانم ببینم. »
گفت: «اشكال ندارد، ناراحت نباش . »
من دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم. در حالی كه اشك هایش به سر و صورتم می ریخت، شنیدم كه می گوید: «راضی باش به رضای خدا. داداشم »
خوش به سعادتت، ای كاش این محبت در حق من می شد.
سردار "حاج حسن شاطری" رئیس هیئت ایرانی و ستاد بازسازی لبنان بدست مزدوران رژیم صهیونیستی، در خارج از ایران به شهادت رسید.
بقیه تصاویر در ادامه مطلب................
خیلی از نیروها بیش از سه ماه بود که به مرخصی نرفته بودند. خستگی در چهره ی همه شان موج می زد و من نگران بودم که نکند تحمل این همه رنج و سختی و فشار جنگ، بی تاب شان کند. عراق به شدت خودش را تجهیز کرده بود و هر روز تهدید می کرد که به فلان جا حمله می کند، قصد دارد فلان نقطه را بمب باران کند و… غرب و شرق برای تجهیز ادوات جنگی عراق از هیچ کوششی فروگذار نمی کردند و ما شاهد حضور بسیاری از این تجهیزات؛ حتی بدون استتار بودیم. امریکا هم عملاً وارد معرکه شده بود و کار جنگ دیگر از این حرف ها و پنهان کاری ها گذشته بود.
اواخر خرداد بود. تابستان داشت شروع می شد و هوا خیلی گرم بود. توی سنگر استراحت می کردم که بی سیم صدایم زد. آن طرف خط، فرمانده لشکر بود. سریع خودم را به ستاد فرماندهی لشکر ۲۵ کربلا رساندم. تا وارد شدم، سردار مرتضی قربانی گفت: « گردان را آماده کن و برو جزیره مجنون را از لشکر ۹۲ زرهی اهواز تحویل بگیر.»
به مقر گردان برگشتم، نیروهای کادر و فرماندهان گروهان ها و دسته ها را جمع کردم و دستور را ابلاغ کردم. صدای صلوات بلند شد. و همه رفتند تا خود را آماده ی حرکت به جبهه مجنون کنند. گردان به صف شد. موقعیت و وضعیت جزیره را توضیح دادم و به بچه ها گفتم: « هر کس قصد زنده ماندن و زندگی دارد، جزیره را انتخاب نکند که بازگشتی در کار نخواهد بود. نه این که بخواهم شما را به قتلگاه ببرم، نه؛ شرایط سخت تر از چیزی است که در عملیات های قبل دیده اید. حرفم این نیست که خدای نکرده شما می ترسید و اهل دنیایید، من به همه ی شما ایمان دارم که اگر شما نبودید، من فرمانده ی گردان مسلم، این گردان همیشه خط شکن، اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم. فرمانده را شما فرمانده می کنید. من به تنهایی از خودم چه دارم که بگویم؟ پس دعا کنید فردا نزد خدا روسفید باشیم.»
بقیه در ادامه مطلب
دردل فرزند جانباز گوش کنید قضاوت کنید عزیزانم.
روی عکس کار زیادی انجام ندادم. فقط خواستم بگویم، این روزها جانباز بودن با مورد اتهام قرارگرفتن یکی شده گویا!...این روزها جانبازان ما! برای این که ثابت کنند درد و ترکش در بدن دارند، باید قسم بخورند و کمسیون و...که نکند از درصد جانبازیشان کم... شده و مسئولین بی خبر!...و به قول "کاش می شد خدا را بوسید"
در امور شاهد، «جانباز» شد!
همان روزی که اعضای تنش
برای تکمیل پرونده،
در حضور دستگاه
باید گواهی می دادند،
که چند درصد از «شهادت»
عقب ماندگی دارد."
عکس امام ....
همیشه عکس امام روی سینه اش بود درست روی قلبش ...شب عملیات دیدم عکس رو باز کرد چسبوندش به جیب سمت راست پیرهنش
گفتم: چرا مثل همیشه عکس امام رو نزدی روی قلبت؟
گفت: آخه این عملیات آخرمه....یه تیر می خوره توی قلبم و شهید میشم ...نمی خوام به عکس امام تیر بخوره و به ولی ام جسارت بشه...بعد از عملیات شنیدم شهید شده...رفتم بالای سرش...تیر خورده بود به قلبش...عکس امام خمینی هم سمت راست سینه اش می درخشید
(راوی: حاج آقا هادی پور همرزم شهید)
تنها یک خط وصیت نامه...
شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی را کسب کرده بود اما وقتی حرف از اسلام و انقلاب پیش آمد به اطاعت از فرمان امام برای پر کردن جبههها درس و دانشگاه را رها کرد، به دانشگاه اصلی جبهه رفت. این شهید تنها یک خط وصیت دارد ولی در یک خط وصیتش هم یک دنیا حرف دارد «فقط نگذارید حرف امام زمین بماند همین....»
بقیه در ادامه مطلب......................
به گزارش بولتن نیوز به نقل از فارس: وقتی بعد از فرار شاه بختیار نخست وزیر شد دائم سعی می کرد با امام خمینی مقابله کند. اما امام در پاسخ تهدیدهای دولت فرمودند: «من باید نصیحت کنم که دولت غاصب کاری نکند که مجبور شویم مردم را به جهاد دعوت کنیم. ما از ارتش میخواهیم هر چه زودتر به ملت متصل شوند. آنها فرزندان ما هستند. ما به آنها محبت داریم...»
این سخنان امام بود که هر چه بیشتر قلب ارتشیان را صافتر و با انقلاب همراه کرد. آنان با این رفتار پدرانه رهبر انقلاب خود را فرزندان ملت دیدند و به آغوش مردم برگشتند. البته نباید فراموش کرد ارتشیانی را که قبل از پیروزی انقلاب مبارزات خود را شروع کرده و به هیچ وجهی حاضر نمیشدند به سمت برادران خود تیراندازی کنند و به همین دلیل مجازات میشدند و به شهادت میرسیدند.
تصویر زیر عکسی که توسط اکبر ناظمی ثبت شده اولین شهید ارتشی است که در یکی از روزهای دی سال 1357 به شهادت رسیده است. اما نامی از او در دسترس ما نیست. در صورت شناسایی این شهید اطلاعات لازم را برای خبرگزاری فارس ارسال نمایید.
فرهنگ نیوز : یك وبلاگ نويس مازندراني در وبلاگ خود نوشت: حدود دوماه پیش بود که استخوانهای مطهر موذن شهید شهرمان حسن درستی را به بابل آوردند. به گمانم اولین بار جواد بیژنی بود که خبر داد پیکر شهید را با ماشین حمل مرغ! آوردهاند. آن موقع سرگرم قیل و قالهای دیگری بودم و قضیه را پیگیری نکردم.
این بار وقتی شنیدم حسین آقای منصف در سخنرانیهایش به این مسئله اعتراض کرده و این اعتراضش مورد تکذیب بعضی مسئولان امر قرار گرفته مصمم شدم ساده از کنار این ماجرا نگذرم.
بقیه در ادامه مطلب............
این طرح رو که بازسازی عکس پدر بزرگوار داداش حسین عزیز هست تقدیم به تمام ستارگان حضرت ماه و مخصوصا حسین قدیانی عزیز می کنم که الحق یک تنه مقابل خیل تهاجمات دشمن ایستاد. و الحق که حماسه آفرید. در ضمن طرح اصلی و با کیفیت بالا رو می تونید از لینک زیر دریافت کنید و فایل دوم هم که تصویر این دو پدر و پسر در کنار همه . تقدیم میشه به این دو بزرگوار
گاهی آدم ها حرمت نگه نمی دارند...حرمت رفاقت،حرمت احترام،حرمت...و بدتر حرمت خون...!
دوران دفاع مقدس حدود 250000 شهیـــد جانشان را برای دفاع از مال و ناموس و وطنشان دادند که می شود روزی حدودا 87 شهید! اما این روزها می بینیم که بعضی ها حرمت خون آن شهدا را نگه نمی دارند.
بی انصافی نکن دختر مسلمان ایرانی!شاید رزمنده ای بخاطر ناموس خودش رفت اما پسر 13 ساله که وقتی می خواست برود جبهه و ممانعت می کردند که اگر شهید شود مردم بدبین می شوند و پدرش وساطت وی را کرد ،به نظر شما او برای چه رفت؟
گیرم آن تعداد شهید در روز همه مرد باشند یعنی هرروز 87 نفر از نسلشان را فدا کردند...خواهرمن با یک هوسبازی تو انگار ارزش چندین لیتر خون را به باد دادی...
شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوي معنويت و صفا مي كشاند. "شهيد علي رضاييان"
و حالا که شهید زن هم داشتین...وای به حال پسرانی که فکر می کنن حجاب برای دختران است و گله از آنان می کنند که ما را به گناه وا می دارید...!
منبع:بیداری افکارشبستر
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، وقتی که داشتند از بالای سر دانشآموزان عبور میکردند، آنها را میدیدند، میدیدند که هر کدامشان با نگاهی به آسمان دنبال جانپناهی میگردند اما با تمام این وجود، انگشت را فشار دادند و بمبها را بر سر دانشآموزان ریختند، دانشآموزانی که زمین هم از مهربانی آنها به شگفت آمده بود. * مدارای مردم میانه با اسرای بعثی داریوش اردبیلی فرمانده عملیات سپاه میانه وقت است که به اسارت گرفتن خلبانان صدام و بازدید آنها از مدرسه زینبیه را روایت میکند: «دو روز بعد از بمباران میانه در 14 بهمن 1365، در حالی که چند تن از بهترین دوستانمان را در سپاه از دست داده و سوگوار شهیدان مظلوم بودیم، به ما خبر رسید، یک هواپیمای عراقی در منطقه عملیاتی سومار سرنگون شده و خلبانان آن به اسارت سپاهیان اسلام درآمدهاند و قرار است، آنها را برای دیدار از آثار جنایات خود به میانه بیاورند. حیاط مدرسه زینبیه بعد از بمباران با چادر و کیف و کتاب دانشآموزان فرش شد بقیه در ادامه مطلب..................
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بچههای مدرسه از وقتی فهمیدند که قرار است مدرسهشان را بمباران کنند، اضطراب داشتند؛ از طرفی دیگر این شهر دارای پدافند هوایی نبود و باز هم مردان مرد این سرزمین با دستهای خالی ایستادند. داریوش اردبیلی فرمانده وقت سپاه پاسداران میانه درباره واقعه بمباران مدرسه زینبیه و ثارالله میانه در 12 بهمن 1365 و مقاومت نیروهای سپاه را روایت میکند: * شایعهای که به حقیقت پیوست شایعه بمباران میانه مدرسه زینبیه پس از بمباران حمام بلور میانه شدت گرفت و در شهر حالت اضطراری ایجاد کرد؛ این شایعه دهان به دهان میچرخید اما کسی باور نداشت، ما تردید نداشتیم چنانچه بار دیگر حمله هوایی صورت بگیرد، ممکن است ساختمان سپاه نیز هدف قرار گیرد و همین موضوع اهمیت وجود مدرسه زینبیه را کنار سپاه دو چندان کرد. مدرسه زینبیه شهر میانه بعد از بمباران بقیه در ادامه مطلب..............................
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، هر لحظهای که احساس میکردند، دعا اجابت میشود، دستهایشان را بالا میگرفتند و طلب میکردند شهادت را، همرزمانشان هم آمین میگفتند؛ شهید «احسان صانعی» یکی از طالبان شهادت بود که بعد از صرف غذا دعای عجیبی کرد و اجابت شد. «حکایت سرخ» در یکی از صفحات خود این ماجرا را شرح داده است:
قبل از عملیات رمضان در پایگاه شهید بهشتی (تیپ کربلا) مستقر بودیم، روزها از پی هم میگذشت و ما با شرکت در کلاسهای آموزش و تمرینات لازم آماده عملیات میشدیم؛ آن روزها حال و هوای عجیبی داشت، غذا خوردن دستهجمعی، اوقات فراغت برنامهریزیشده، ورزش و مسابقات بچهها را با همدیگر بیش از پیش مأنوس کرده بود. رسم بر این بود که بعد از صرف غذا، هر نفر یک دعا میکرد و بقیه آمین میگفتند؛ در این بین احسان صانعی دعای عجیبی داشت که بعد از صرف غذا، زمانی که نوبت او میشد، همیشه همین دعا را میخواند: «خدایا میخواهم در این عملیات شهید شوم، جنازهام در بیابان بماند و در جلوی تابش آفتاب باشد تا لایق درگاه تو باشم». عملیات رمضان شروع شد و احسان به درجه رفیع شهادت نائل آمد، جنازهاش نیز در بیابان جا ماند و در مقابل آفتاب قرار گرفت، همانگونه که از خدا میخواست.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، یکی از تاریخیترین عملیاتهای سالهای دفاع مقدس عملیات کربلای پنج است. حضور لشکر 10 سیدالشهدا به عنوان لشکز خط شکن در این عملیات باعث شده تا خاطرات زیبایی از آن را در ذهن رزمندگان این لشکر به جای بگذارد که نمونه ان را الوارثین این گونه نقل میکند:
بقیه در ادامه مطلب+عکسهای زیبا............................
به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ «وحید یامین پور» در صفحه گوگل پلاس خود نوشت:
در حال ساخت یك سری مستند سیاسی هستیم. تا به حال 16 قسمت تولید شده؛ دیروز رفتیم خانه ی شهید سیدعلی اندرزگو برای مصاحبه با همسرش. اندرزگو از آن شخصیتهای پیچیده ای بوده كه خیلی ها جذبش شده اند. مصاحبه ی عجیبی شد. وسط مصاحبه چند بار گریه كردیم. همسر شهید خودش یك شهید زنده است. فكر كنید كه تا چند ماه بعد از شهادت همسرش در زندان اوین تحت شكنجه ی ساواك بوده، آنهم در 25 سالگی!
مصاحبه كه تمام شد به تیم تصویربرداری اشاره كردم كه دوربین ها را خاموش نكنند، من وارد گفتگوی غیر رسمی شدم تا نگفته ها را بشنوم و چیزهایی شنیدم كه برایم خیلی عجیب بود.
یكی از خاطرات همسر شهید كه خیلی عجیب بود ازاین قرار است؛ همسر شهید:
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یك ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و كف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این كه هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد كه نامش «سید علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است كه خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.
بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت... همسر شهید گفت: دست از سیدعلی نكشید.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران، «پرویز تک زارع» از بسیجیان شهرستان آبیک درباره عکسی که می بینید چنین روایت می کند:
«آن روزها من کارمند بنیاد شهید آبیک بودم. مغازه هم داشتم، برای اولین بار بود که در سال 65 به جبهه اعزام می شدم، آن هم از بسیج آبیک. حاج آقای طباطبایی، با درخواست مردم، تازه به شهر ما آمده و امام جمعه آبیک بود. نمازهایش را همه دوست داشتند و انسجام خوبی در شهر ایجاد کرده بود.دیدن چهره بشاش و همیشه خندان او حسابی شارژمان می کرد.
این عکس مربوط به روز اعزام من است و من از زیر قرآنی که به دست ایشان بود گذشته و عازم جبهه ها شدم، در حالی که او می گفت: دست علی به همراهتان باشد؛ اما خود که پس از ما به جبهه ها اعزام شده بود، از خداوند خواسته بود تا همانند جَد بزرگوارش به شهادت برسد، که این چنین نیز شد و تکه های پیکر مطهرش را پس از عبور تانک های دشمن از رویش، جمع آوری و به خاک سپردند، در حالی که صورتش کاملا سالم و نورانی مانده بود.
به گزارش خبر نگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در دوران دفاع مقدس از مهمترین خصیصه های رزمندگان از خود گذشتگی و ایثار بود. به طوری که در بدترین شرایط غذایی از حق خود می گذشتند. آنچه پیش روی شماست نمونهای از ان روزهاست: در آخرین ساعات سال شصت و سه، عملیات بدر با رمز یا فاطمه زهرا(س) آغاز شد و درهمان یورش اولیه جاده العماره بصره در دسترس نیروهای ایرانی قرار گرفت. تلاش نیروهای ایرانی برای گسترش سرپل تصرفی به دلیل پاتک سنگین نیروهای عراقی بینتیجه ماند. پس از گذشت چندین ساعت از آغاز عملیات، فرماندهان ارتش عراق با اعزام لشکرها و تیپهای زرهی، تقریباً ده برابر نیرو نسبت به ایرانیها بیشتر داشتند و حجم سنگین گلولهباران منطقه توسط هواپیما، بالگرد، توپخانههای سبک و سنگین، توانست جلوی پیشروی نیروهای ایرانی را بگیرد.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، میدان رزم حق علیه باطل بود، رزمندگان اسلام گاهی با صحنههای به یاد ماندنی مواجه میشدند که تمام فداکاریها در آن صحنهها ماندگار میشد، یکی از همین صحنهها روایت رزمندهای در کتاب سورههای ایثار است از شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن معبر شود. * دهانش را پر از گِل کرده بود تا معبر لو نرود برای شروع عملیات «کربلای 4» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدیاصیل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود.
«جلیل محدثی فر» به تاریخ اول شهریور 1342 در مشهد مقدس به دنیا آمد. جلیل در حالی که فرماندهی گردان یاسین لشکر5نصر را بر عهده داشت در دهم تیر ماه ۱۳۶۶ طی عملیات «نصر 4» ، در حالی که ذکر «یا زهرا(ص)» بر لب داشت، در منطقه عملیاتی«ماووت» خلعت شهادت پوشید. تربت این شهید در گلزار شهدای «بهشت رضا(ع)» بلوک ۳۰ ، ردیف ۸۰ ، شماره ۱۲ قرار دارد.
تصویر زیر مربوط می شود به ایامی است که جلیل مسئولیت آموزش واحد تخریب «لشکر ۲۱ امام رضا» را بر عهده داشت و مشغول آموزش نحوه ی خوابیدن روی سیم خا ردار در مواقع اضطراری می باشد. این عکس به سال 1362 در منطقه ی فکه به ثبت رسیده است.
در بحرانی ترین لحظات جنگ ،وقتی زمان لازم برای بریدن سیم های خاردار وجود نداشت، تنها گزینه ی پیش روی رزمندگان، قرار گرفتن یک نیروی داوطلب بر روی سیم های خاردار بود، تا سایر رزمندگان پا بر روی بدن او گذاشته و از سیم خاردار بگذرند. رزمنده ی داوطلب معمولا بر اثر جراحات وارده به واسطه ی سیم خاردار، یه شهادت می رسید. راستی چه کسانی می توانستند به چنین انتخاب سترگی دست بزند، جز آنان که از سیم خاردارِ تفس خود عبور کرده بودند.
بقیه در ادامه مطلب+عکس
خبرگزاری فارس: جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل میشد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچههایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.
به گزارش فرهنگ نیوز: هشت سال دفاع مقدس به عنوان یک درس و تجربه بسیار گران قیمت، که به قیمت خون صدها هزار شهید و خسارات فراوان به دست آمده است، می تواند در زمینه های گوناگونی مورد استفاده قرار گیرد.
شهر هویزه را به سهام خیام هم می شناسند، دختری که ۸ مهر ۵۹ با عراقی ها درگیر شد. سهام به عراقی هایی که موقع برداشتن آب مزاحمش شدند، گفت مگر شمر هستید که نمی گذارید آب برداریم؟ آن ها هم گلوله ای به پیشانیش زدند و شهیدش کردند. مردم خشمگین شدند، راه پیمایی کردند، به عراقی ها حمله کردند و شهر را آزاد کردند. هویزه از آن روز تا دی ماه ۵۹ آزاد بود و دی ماه دوباره اشغال شد.
عملیات هویزه که در نتیجه نا هماهنگی و عدم تجربه نیروهای خودی پس از پیروزی اولیه به شکست انجامید، می تواند عبرتی باشد برای عبرت گیران. در این عملیات علیرغم فداکاری و از خود گذشتگی شهید سید محمد حسین علم الهدی و نیروهایش در نهایت هویزه به دست اشغالگران بعثی افتاد.
بقیه عکسها به همراه لینک دانلود فیلم در ادامه مطلب...............
جسد سالم شهيد پس از 13 سال+تصاوير
روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ...
جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ...
بقیه مطلب و تصاویر در ادامه.....................
بقیه تصاویر در ادامه مطلب................
خبرگزاری فارس: فرمانده گردان، مأیوس و نگران از جای برخاست و در میان گلولهها و ترکشها ایستاد و فریاد زد: «هر که قصد دیدار امام حسین(ع) را داره، بسم الله». صدای یا حسین(ع) و یا زهرا(س) از هر نقطهای برخاست. اولین داوطلب اعلام آمادگی کرد و به دنبال او ۶ نفر دیگر نیز مهیا شدند.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، عملیات والفجر 8 یکی از مهمترین عملیات های دوران دفاع مقدس است که در آن نیروهای غواص نقش به سزایی داشتند و به روش های مختلف با یکدیگر ارتباط پیدا می کردند. آنچه پیش روی شماست تنها گوشهای از آن ایثار بزرگ است: منطقه عملیاتی والفجر 8 بودیم. بین بچههای غواص فردی بود معروف به «سید» سوتزن! «سید» بیشتر اوقات سوت میزد. سوتش هم شبیه به صدای بلبل بود. بچهها از صدای سوت او لذت میبردند. وقتی «سید» ساکت بود، میگفتند: «سید» چرا بلبل نمیخونه؟ «سید» بلافاصله شروع میکرد به سوت زدن
بقیه در ادامه مطلب........................
مزار تختی در ابن بابویه شهر ری قرار دارد.
غلامرضا تختی روبروی شاه ایستاده ، سران کشوری و لشکری و امرای ارتش هم دور تا دور ایستاده اند. تختی در مقابل دیدگاه شاه، بازوبند پهلوانی کشتی ایران را کسب کرده.
او حالا باید سرش را خم کند تا شاه، مدال را دور گردنش بیاندازد. اما نمی کند! شاه هم به روی خودش نمی آورد و دست هایش را بالاتر می برد و مدال را تقدیم می کند به مردی که هیچ گاه، سر خم نکرد.
روحش شاد و یادش گرامی باد
به گزارش گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس، در پنجمین روز از رزمایش دریایی ولایت 91 بود که یک فروند موشک سطح به سطح نور از روی یکی از شناورهای حاضر در این رزمایش شلیک و هدف سطحی خود را با موفقیت منهدم کرد.
موشک دریایی نور با برد بیش از 120 کیلومتر از معروفترین موشکهای کروز دریایی ایران است.
بقیه در ادامه مطلب...............
پايگاه 598 - دکتر محمدمهدی بهداروند/ سردار حسن شاهحسینی را تمام بچههای رزمنده سپاه اندیمشک و دزفول خوب به یاد دارند. حسن از روز اول جنگ که سوت تهاجم کشیده شد، تمام قد در میدان مقاومت ایستاد و دلدادگی خود را به امام و نظام اسلامی اثبات کرد.
آن روزها که عراقیها تا پشت رودخانه کرخه آمده بودند، مجموعه هایی به نام ذخیره سپاه در مدرسهای در شصت فامیلی راهآهن درست شده بود که محل بچههای بسیجی بود. حسن هر وقت به میان بچهها میآمد با شوخیهایش خستگی را از دل بچهها میبرد و روحیهای دو چندن میداد.
در روز 21/7/59 ، ساعت حدود 10 صبح بود که با وانت مزدا آبیاش وارد مقر سپاه اندیمشک در میدان مرکزی شهر یعنی میدان امام خمینی شد و مقداری وسایل در عقب ماشین گذاشت.
از روی سکوی وسط حیاط بلند شدم و گفتم برادر شاهحسینی کجا با این عجله؟
بقیه در ادامه مطلب....................
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، 17 سال، 20 سال، پُر پُرش 25 سال، سن و سال جوان هایی بود که درس و مدرسه و دانشگاه را نیمه کاره رها می کردند و می رفتند جبهه. وصیت نامه هایشان را که می خوانی، انگار با چهل ساله هایی طرفی که دیگر چم و خم روزگار را یاد گرفته اند و بعد از یک راه طی شده -به قول آوینی-، نشسته اند وصیت نامه نوشته اند.
بعضی از همین وصیت نامه ها هم انگار رساله عرفانی و اخلاقی عالمی بزرگوار است تا مریدان بخوانند و پند گیرند و به کار بندند. نثر ادبی شان پهلو میزند به بزرگان عرصه ادبیات و گویی نویسنده ای متبحر آن را به نگارش در آورده است؛ اگر خوانده باشی.
آری اگر خوانده باشی، این را هم می دانی که امام مان گفته: به عرفا بگویید چهل سال عبادت کرده اند، خدا قبول کند. حال یک شب بروند وصیت نامه های این شهدا را بخوانند.
شهید حسن تقی پور گلسفیدی(نفر سوم از راست)
بقیه مطلب و عکس در ادامه..................
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در سالروز حماسه تاریخی 9 دی و به منظور ارج نهادن به این یومالله ارزشمند، با تورق تقویم پرافتخار دفاع مقدس، گوشههایی از زندگی سردار بیریا و اهل بصیرت، ستاره پرنور لشکر 25 کربلا، شهید «صادق مزدستان» فرمانده گردان صاحب الزمان(عج) و تیپ دوم مکانیزه این لشکر را که در روز نهم دی ماه 1361 عروج کرد به نقل از وبلاگ لشکر 25 کربلا مرور میکنیم.
*****
بقیه مطلب و عکسها در ادامه....................
مدتی است به بهانه بازسازی و ساماندهی گلزار شهدای بهشت زهرای تهران، تغییراتی در آن زیارتگاه ایجاد شده که به جای یادآوری یاد و خاطره شهدا تبدیل به مکانی تفریحی شده است.
به گزارش فارس، در قرآن کریم آیه ای هست که « فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه، یسبح له فیها بالغدو والاصال. در خانه هایی است که خدا آن را رخصت داده و در آن نام خدا ذکر شود. همانها که در آن، «مردان الهی » صبح و شام، تسبیح و تنزیه ذات پاک او کنند.»
این آیه اشاره دارد به مکان هایی که خدا برگزیده تا در آن تسبیح و تقدیس شود. پس کجا بهتر از قبور مطهر انبیا و اوصیا و اولیاء و شهدا.
گلزارهای شهدا در سراسر کشور از مکانهای برگزیده است و مفسر کبیر قرآن و امام العارفین عصر حاضر، خمینی کبیر فرمودند: «شهدا امامزادگان عشقند و مزارشان زیارتگاه اهل یقین است ....» و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان، عارفان، دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.
پس شهدا که به تعبیر امام عزیز، امام زادگان عشقند مزارشان زیارت گاه است...
گلزار شهدای بهشت زهرا (س) در پایتخت ام القری اسلام با سی هزار شهید و 5 هزار شهید گمنام و مزار شهدای چون شهید بهشتی و 72 تن از یارانش، شهید رجایی و باهنر و سرداران شهیدی مثل چمران، فلاحی، فکوری، نامجو، باقری، صیادشیرازی، آوینی و....شهدایی که در غربت انقلاب امام، با خون خود اسلام را یاری کردند از جایگاه ویژه ای برخوردار است.
بقیه در ادامه مطلب..........................
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد.گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت.نمیدانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند، همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش،با جان و دل می رفتند!
به چهره ی بعضی از آنها دقیق نگاه می کردم.جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی.هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت.اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.
بقیه در ادامه مطلب................
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس به نقل از ستاد خبری و اطلاعرسانی کنگره شهدای جهاد علمی، احمد طهرانیمقدم برادر شهید «حسن طهرانیمقدم» اظهار داشت: حاج حسن در روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به اتفاق دوستانش در فعالیتهای زیرزمینی، با استفاده از سه راهی لوله آب، نارنجکهای دستی میساخت؛ شب 22 بهمن در میدان امام حسین (فوزیه سابق) با پرتاب نارنجک دستی یک خودروی نظامی ارتش را مصادره و سرهنگ سوار بر خودرو را به اسارت درآورد. وی ادامه داد: شهید طهرانیمقدم تاکتیکهای ویژهای در زمینه نظامی و تولید موشک داشت و در تمام لحظات فکر این شهید به تولیدات جدید در این زمینه معطوف بود.
بقیه در ادامه مطلب.....................